خاطره ها

ساخت وبلاگ
بچه بودم در یک شب تابستانی شمال کشورم لرزید صدها صدا و ناله به هوا برخواست و صدها ناله در گلو خفه شد آن روزها قلبم درد گرفت شهر من از آن ناله ها دور بود اما روح انسان شهر و مرز نمی شناسد ، سالها گذشت و این بار جنوب کشور لرزید و بسیار صداها زیر آوار خشتهای بم محو شد باز شهر من آرام بود اما قلبم سوخت اما این بار شهرم لرزید و صدای هم نوع زیر آوار گم شد ، اینبار قلب و جانم لرزید ، هزاران کیلومتر دورتر قلبم لرزید و فهمیدم که روح انسان مسافت و مرز نمیشاند . شهرم بدن خسته ات لرزید و زخم بر چهره ات نشست اما میدانم تو در دوران ها زخم های زیادی بر چهره به یادگار برداشتی اما هیچ جا کمر تو خم نگشت ، شهرم میدانم اینبار نیز کمر تو خم نخواهد شد و خون از چهره خواهی شست . خاطره ها...
ما را در سایت خاطره ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmemento6 بازدید : 108 تاريخ : شنبه 2 دی 1396 ساعت: 14:13